دلم می خواهد مثل همان روزهای اول که تپش قلبم را
حس کردم
لبخند بزنم و فکر کنم که این احساس هنوز هم زیباست
هرچند که حالا کمی تردید دارم...
نگو بامن، نگو شعرت گناه است
که این احساس من عصیان غمهاست
.
خروش کهنه زخم یاد دیروز
نوای بی وفایی های فرداست
.
نگو بامن ،نگو دیوانه ای تو
چه باید، عشق مجنون خواهد ازمن
وجودم بنده و تسخیر عشق است
زمن نامی زمن میباشد ازمن
نگو باشد جهنم خانۀ تو
چو عریان باشد این اشعار گستاخ
نترسانم جهنم هیچ باشد
به پیش این سیه پندار گستاخ
.
من آن دیوانۀ رویای مرگم
در این شبها شرر انداز نورم
نمیترسم ز عریانی ز عصیان
من آن بیتاب خلوتگاه گورم
چه میدانی تو این افسانه را چیست
کجا بیتاب رویی بوده ای تو
نلرزیده دل سنگت ز چشمی
کجا در بند مویی بوده ای تو
بگو کی لمس دستان ظریفی
تنت در آتش عصیان کشیده
لبانت از لب دلدار مستی
کجا گل بوسه های عشق چیده
مرا با این گنه کاری جهانم
هم از دوزخ بری باشد هم از عشق
من از ایمان و دینم بر نتابم
بود شادی ام از عشق و غم از عشق
امشب
دیوانگى در من بالا زده!
نه سکوت
نه موسیقى
نه حتى سیگار …
هیچ چیز و هیچ چیز
این دیوانگى را تسکین نمى دهد
جز عطر تنت لعنتى …
بی تو خورشید دلم رهگذری ظلمانی ست / آخرین پنجره ام در خطر ویرانیست
ای نارفیق.. به کدامین گناه ناکرده.. تازیانه می زنی بر اعتمادم
زیر پایم را زود خالی کردی . سلام پر مهرت را باور کنم.یا پاشیدن زهر خیانتت را
مـــن برای تنهــــــــــــــــا نبـودن،
آدم های زیادی دور و برم دارم !
آن چیزی که ندارم کسی برای ” بـا هــــــــــــــــم بـودن ” است !
چه زیباست بخاطر تو زیستن…
و برای تو ماندن… به پای تو بودن… و به عشق تو سوختن !
و چه تلخ و غم انگیز است دور از تو بودن و برای تو گریستن … !
ای کاش می دانستی بدون تو مرگ گواراترین زندگیست … !
بدون تو و به دور از دستهای مهربانت زندگی چه تلخ و ناشکیباست … !
چه زیباست بخاطر تو زیستن …
ثانیه ها را با تو نفس کشیدن … زندگی را برای تو خواستن … !
چه زیباست عاشقانه ها را برای تو سرودن … !
بدون تو چه محال و نا ممکن است زندگی… !
چه زیباست بیقراری برای لحظه ی آمدن و بوئیدنت … !
برای با تو بودن و با تو ماندن … برای با هم یکی شدن … !
کاش به باور این همه صداقت و یکرنگی می رسیدی !
ای کاش می دانستی مرز خواستن کجاست …!!!!
و ای کاش می دیدی قلبی را که فقط برای تو می تپد … !
صدای زندگی را میشنوم…
همـــــــــــــــــه جــــــــــــــــــــــا…
فـــرا می خـــــواند مـــا را…
تـــــــو را!
بـــــرای در آغـــوش کشیـــــدن معــــشوقت…
مـــــرا!
بـــــــرای در آغوش کشیــــدن زانـــــوی غـــــــــم…
عشق، تصمیم قشنگی ست، بیا عاشق شو
نه اگر قلب تو سنگی ست، بیا عاشق شو
آسمان زیر پروبال نگاهت آبی ست
شوق پرواز تو رنگی ست، بیا عاشق شو
بس شنیدم داستان بی کسی
بس شنیدم قصه ی دلواپسی
قصه ی عشق از زبان هر کسی
گفته اند از می حکایت ها بسی
حال بشنو از من این افسانه را
داستان این دل دیوانه را
چشم هایش بویی از نیرنگ داشت
دل دریغا سینه ای از سنگ داشت
با دلم انگار قصد جنگ داشت
گویی از با من نشستن ننگ داشت
عاشقم من قصد هیچ انکار نیست
لیک با عاشق نشستن عار نیست
کار او آتش زدن من سوختن
در دل شب چشم بر در دوختن
من خریدن ناز او نفروختن
باز آتش در دلم افروختن
سوختن در عشق را از بر شدیم
آتشی بودیم و خاکستر شدیم
از غم این عشق مردن باک نیست
خون دل هر لحظه خوردن باک نیست
آه می ترسم شبی رسوا شوم
بدتر از رسواییم تنها شوم
وای از این صد و آه از آن کمند
پیش رویم خنده پشتم پوزخند
بر چنین نا مهربانی دل مبند
دوستان گفتند و دل نشنید پند
خانه ای ویرانتر از ویرانه ام
من حقیقت نیستم افسانه ام
گر چه سوزد پر ولی پروانه ام
فاش می گویم که من دیوانه ام
تا به کی آخر چنین دیوانگی
پیلگی بهتر از این پروانگی
گفتمش آرام جانی ؟ گفت : نه
گفتمش شیرین زبانی ؟ گفت : نه
گفتمش نا مهربانی ؟ گفت : نه
می شود یه شب بمانی ؟ گفت : نه
دل شبی دور از خیالش سر نکرد
گفتمش افسوس او باور نکرد
خود نمی دانم خدایا چیستم !
یک نفر با من بگوید کیستم !
بس کشیدم آه از دل بردنش
آه اگر آهم بگیرد دامنش
با تمام بی کسی ها ساختم
وای بر من ساده بودم باختم
دل سپردن دست او دیوانگی ست
آه غیر از من کسی دیوانه نیست
گریه کردن تا سحر کار من ست
شاهد من چشم بیمار من ست
فکر می کردم که او یار من ست
نه فقط در فکر آزار من ست
نیتش از عشق تنها خواهش است
دوستت دارم دروغی فاحش است
یک شب آمد زیر و رویم کرد و رفت
بغض تلخی در گلویم کرد و رفت
مذهب او هر چه باداباد بود
خوش به حالش کین قدر آزاد بود
بی نیاز از مستی می شاد بود
چشم هایش مست مادر زاد بود
یک شبه از قوم سیرم کرد و رفت
من جوان بودم پیرم کرد و رفت … !
می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست
آنچنان که تارو پود قلب من از هم گسست
می روم با زخم هایی مانده از یک سال سرد
آن همه برفی که آمد آشیانم را شکست
می روم اما نگویی بی وفا بود و نماند
از هجوم سایه ها دیگر نگاهم خسته است
راستی : یادت بماند از گناه چشم تو
تاول غربت به روی باغ احساسم نشست
طرح ویران کردنم اما عجیب و ساده بود
روی جلد خاطراتم دست طوفان نقش بست
شبی غمگین تر از شبهای فرهاد
به یاد لحظه های رفته بر باد
به یاد سروهای سبز و عاشق
نشستم گریه کردم تا شقایق
صدایم یک نیستان بی قراری
غروب و حسرت و چشم انتظاری
به یادت ای عزیز نازنینم !
شبی تنها و خاکستر نشینم
از آن آتش که شب را شعله ور کرد
چه بر جا مانده جز خاکستر سرد
شکفته یاد گل در گریه هایم
پر از حرفم اگر چه بی صدایم
به سوگت ای چراغ خانه ی دل
چو کولی ای روم ، منزل به منزل
که تا شاید ز تو یابم نشانه
ز تو ای شاعر هر چه ترانه
تو را می پرسم از اندوه مهتاب
که می گرید به روی بستر آب
تمام چشم را من جستجویم
مگر یابم تو را در روبرویم
واسهت چند تا شمع روی میز روشنه.. کنارش یه شاخه رز صورتی
یکم اونطرفتر منم که میخواد.. تورو داشته باشم به هرقیمتی
پس پنجره فصل پائیزیه.. داره دست تکون میده ابرسیاه
هوا سردو غمگین و بارونیه.. درست مثل من توی این لحظهها
نمیدونی دلتنگی خیلی بده.. نمیخوام ازت دوربشم بیش ازین
بیا بگذر از این همه فاصله.. بیا ساعتی پیش قلبم بشین
کنارم بشین با تو حالم خوشه.. بذار عطر تو باشه تو این فضا
بذار اون رز صورتی تازه شه.. بذار که جدایی بشه روسیا
یه نفس دور از تو بودن واسه من ماهی و سالی
با یه عکس و چند تا نامه پر نمیشه جای خالی
…
میون بود و نبودت جای خالیتُ حساب کن
وقت اومدن تموم ثانیهها رو جواب کن
…
یه عالم فرقه میون از جدایی دق آوردن
تا با دستای قشنگت تو خود عاشقی مردن
…
چشممُ به گریه بنداز فکر نکن تو عشق فقیرم
ضرب تو ضربهی ساعت زنده میشم و میمیرم
…
قلبمُ به غصه بشکن نگاه کن به تیکه پارم
من به غیر از خواستن تو، رو لبم حرفی ندارم
کی با بالای شکسته با تو پرواز میکنه
ادامه مطلب